امروز صبح شیفت بیمارستان داشتم
مریض کم بود اما بخش رو عوض کرده بودند و بخش بزرگتر و مجهزتری به زایشگاه اختصاص داده بودند ...
خیلی راه رفتم ، ساعت 12 گرسنه ام بود با دوستم رفتیم دم بوفه یه چیزی بخریم بخوریم . داشتم به ابمیوههای توی یخچال نگاه میکردم که کدومو انتخاب کنم بین سیب و پرتغال مونده بودم که دیدم دوستم گفت من آب البالو میخوام منم با تردید اب البالو با کیک خریدم و خوردم
یه چند دقیقه بعد تو بخش نشسته بودم احساس میکردم حالم بده از درون حس خوبی نداشتم از مزه اون اب البالویی که خورده بودم حس بدی داشتم و به خودم میگفتم وقتی گشنهای چرا باید ابمیوهای بخری که ترش باشه و فشارتو بندازه و بیشتر بی حال بشی ؟
یکی از مریضها رو میخواستن ببرن اتاق عمل سزارین کنن استاد گفت کی واسش سوند میذاره ؟ منم گفتم من میذارم براش ... گفت باشه برو سوند فولی بیار و بتادین و اب مقطر و سرنگ و دستکش و اینا .همه رو اوردم دستکش پوشیدم بتادین ریختم و داشتم سوند رو میفرستادم بره داخل هی میگفتم استاد بسه ؟ استاد میگفت نه بده بره داخل تا اخر منم همین کارو میکردم و چون نبایداناستریل میشد استاده خودش با سرنگ سوند رو فیکس کرد و داشت بهم میگفت سوند رو بکش بیرون ببین که چه جوری فیکس شده و من فقط لبهای استاد رو میدیدم که داره تکون میخوره و هیچ صدایی نمیشنیدم و دیگه یادم نمیاد چی شد .... به هوش که اومدم دیدم کلی ادم دورم جمع شدن پاهامو استاده بالا گرفته بود یکی هم میزد تو صورتم
چشامو باز کردم گفتن عههههه چشماشو باز کرد سریع یکی از پرسنل گز گذاشت تو دهنم و پاهام همچنان تو دستای استاد بالا بود که خون به مغزم برسه
هی میگفتم خوبم بخدا چیزیم نیست لازم نیست انقدر نگران باشید ، استاد میگفت نههههه رنگت شده عین گچ ! تخت رو اورد جلو پاهامو فیکس کرد به تخت و رفت فشار گیر اورد که فشارمو بگیره ، بعد اینکه فشارمو گرفت یهو رنگش پرید گفت یا خدااااا فشارش 6 هست ، 6 رو 4 ! بلندش کنید بیاریدش رو تخت
با کمک دوستام بلند شدم هر کدوم یه ور منو گرفته بودن که نیوفتم میگفتم بابا ولم کنید من خوبم هیچیم نیست بخدا ، استاد میگفت داری میمیری فشارت اومده رو 6 ، فشار میتها فقط رو 6 هست میگی هیچیم نیست ؟ رو تخت دراز کشیدم سرم سنگین بود و درد میکرد دوستم میگفت میدی سرمتو من بزنم ؟ گفتم غیر استاد کسی دست به من بزنه اینجا رو روی سرش خراب میکنم :-))) میترسیدم از سرم :-)) فکر میکردم عین امپول درد بکنه چشامو بستم تا سرم بهم وصل کردن اصلااااا درد نداشت ، قندی نمکی بود دیگه همه دوستام و استادم بالا سرم بودن که مطمین بشن حالم خوبه ، فشارمو گرفتن ، تب و پالس و نبض و همه چی رو چک کردن حالم خوب شد کم کم ...
استادم میگفت خیلی بهم شک وارد شد ، میگفت عدد فشارتو که دیدم دنیا رو سرم خراب شد ، هی میگفت به چیزی فکر نکن اروم باش
دو ساعتی دراز کشیدم ، سرم آبشاری میرفت تو بدنم و فشارم اومد رو عدد 12 ..
هیچ وقت تو زندگیم این حال رو نداشتم
اصلا تو زندگیم حتی یک بارم یادم نمیاد سرم زده باشم
بیهوشی خیلی جالبه ، فقط اونجایی که میخوای تعریف کنی تهش میگی دیگه نفهمیدم چی شد تا به هوش اومدم ! اکسیژن که به مغز نرسه دیگه نمیفهمیچی شد ..
پارسال که پدر بزرگم تو کما بود فشارش رو 7 بود ، مال من امروز رو 6 بود !!!!!
خوبم الان
باید امروز رو استراحت کنم فردا پر انرژی برم بیمارستان .